
اتلاف وقت
قطعاتی از یک فیلمنامهی رها شده
ژان اوستاش
حسام امیری
تاریخ انتشار: ۱۳۹۹-۱۱-۲۵
آخرین اثر ژان اوستاش نوشتهای تکاندهنده است به نام «اتلاف وقت؛ قطعاتی از یک فیلمنامهی رها شده» که او چند ماه قبل از مرگش برای کایهدوسینما میفرستد. متن از سه بخش تشکیل شده است؛ در بخش اول اوستاش داستان سفر به آمریکا و احساس تنهایی و پوچی خود در کشوری بیگانه را تعریف میکند. قسمت دوم دربارۀ تاملات کارگردان درباب معنای زندگی است و قطعۀ سوم هم روزگار مردی از کار افتاده و در آستانۀ نابودی را در اتاقش روایت میکند. زبانِ نوشته تلخ، بیتفاوت و ناخوشآیند است و نشان از ناامیدی و افسردگی شدید اوستاش در روزهای پایانی زندگیاش دارد. اوستاش همراه با نوشتهی خود یک عکس هم برای کایهدوسینما میفرستد؛ تصویری از خودش که در اتاقش پشت به دوربین و برهنه بر روی تخت دراز کشیده است. او دوران پایانی زندگی را روی همان تخت زندگی میکند بدون اینکه از اتاق بیرون برود و یا حتی کسی را در خانه برای ملاقات بپذیرد. او حتی نمیتواند به آسانی راه برود چرا که به دلیل تصادفِ چند ماه پیشِ خود در یونان مجبور است روی ویلچر بنشیند. موها، ریش و ناخنهای خود را کوتاه نمیکند و پشت تلفن به دوستانش میگوید تنها وقتی آنها را کوتاه خواهد کرد که فیلم بلند بعدیاش را بسازد. اما افسوس که چنین فیلمی هرگز ساخته نمیشود و ژان اوستاش با ریشهای بلند بابانوئلی و چشمان آبیاش در پنج نوامبر سال 1981 در آپارتمان شمارۀ 106 خیابان نولۀ پاریس با شلیک یک گلوله درون قلبش به زندگی خود پایان میدهد. او پیش از خودکشی نوشتهای را روی در خانۀ خود پونز میکند: « برای بیدار کردن یک مُرده، محکم در بزنید». (مترجم)
اتلاف وقت؛
قطعاتی از یک فیلمنامۀ رها شده
قطعهی یک
شهر شاید تغییر چندانی نکرده بود اما همه چیز با قبل فرق داشت. با این حال چنین چیزی نه از فرودگاه قابل دیدن بود و نه چند لحظه پیش از بالای شهر. طی پنج سال داخل اتاقم در پاریس همه چیز را در حافظهام دست نخورده نگه داشته بودم. کافی بود چشمانم را ببندم تا هر آنچه میخواستم دوباره ببینم را از نو ببینم. شماره تلفن چندین محلهی مختلف را گرفته بودم: نورث هالیوود، وستوود، بل-ایر و چند تای دیگر را. خانهها و مکانهایی که تلفن در آنها بود را میشناختم. زنگها را میشنیدم و همچنان با چشمهای بسته تپههای هالیوود، بلوار ویلشایر، کووستا-وی و خانهی سرخ را میدیدم. وقتی کسی که به او زنگ میزدم گوشی را برمیداشت تقریباَ میتوانستم بگویم کجا نشسته و چه چیزی در روبرویاش قرار دارد. اینکه بگویم چنین چیزی موجب شد من از طبقهی پنجم یک آپارتمان قدیمی مشرف به حیاط در پاریس، اتاقم را تخیل کنم اغراقآمیز است. این موجب خیالپردازی من نشد. اما میدانستم که چنین چیزی وجود دارد. میدانستم شبهایی که من نمیتوانستم اینجا بخوابم آنجا آفتابی است. و حرفهایی که از گوشه و کنار میشنیدم مرا به این فکر وامیداشت که اگر به آنجا برگردم همچنان مورداستقبال قرار خواهم گرفت. اما سالها گذشته بود و دوستیها را به کمک نامهنگاری حفظ نکرده بودم. زیاد نمینویسم، بیشتر تلفن میزنم که آن هم گران است. آدم دلسرد میشود. علاوه بر این، دفترچهی آدرسها و دفترچه تلفن لوس آنجلس را گم کرده بودم، دفترچه تلفن همهی شهرهای آمریکا را گم کرده بودم. غیر از شمارههایی که از بر حفظم هیچ شمارهای را به خاطر ندارم. خیلی زیاد نبودند. هیچ کس در فرودگاه منتظرم نبود، موفق نشدم پیش از ترک پاریس به لوری ملحق بشوم. سعی کردم دوباره با او تماس بگیرم اما ثمری نداشت. گشت و گذار به سرعت به پایان میرسد. برخی از نامها و نشانیها را به یاد آوردم اما به ذهنم رسید که پنج سال گذشته است. من این پنج سال تغییری نکرده بودم اما آیا آنها در این مدت دچار تحول نشدهاند؟
به چه کسی زنگ بزنم؟ یک تاکسی بگیرم؟ برای کجا؟ به این فکر میکردم که در یک هتل معمولی مستقر شوم. تا فردا. خواهیم دید؟ چه چیزی را خواهم دید؟ قبل از خواب چیزی میخوانم. چرا اینجا کتاب بخوانم در حالی که در پاریس چنین کاری انجام نمیدهم. بیرون میزنم. میروم تا پیش جو آلن لیوانی بنوشم. از اینجا خاطرات خوبی دارم. احمقانه است. در بار آدمهای زیادی حضور دارند. میتوانم خودم را یک لیوان مهمان کنم و پولش را بدهم ولی هنوز حتی یک کلمه انگلیسی هم بلد نیستم. هر کسی میتواند هر چیزی به من بگوید، برای اینکه با لکنت بگویم هیچ چیزی نمیفهمم قیافهی احمقها را میگیرم. باید به مهمانسرا برگردم. و فردا؟ یک ماشین اجاره میکنم، چمدانم را داخلش میگذارم و بعد. به اینجا نیامدم تا دوباره زندگیام را بسازم، راستش خیلی وقت است که آرزوی هیچ چیزی (هیچ چیز بهتری) را ندارم. به خاطر خاطراتم اینجا آمدم. پرسه زدن، رفتن به خانهی دان تاناس، به کافهی لوفیگارو. برای این که کسانی که قبلاً با من به آنجا میآمدند را باز هم در آنجا ببینم شانس کمی دارم. بدون شک به آنجا میآمدند تا محیط اطراف را به من نشان دهند. داخل حافظهام میگردم تا شاید کسی که به فکرم نرسیده را پیدا کنم. موفق نمیشوم. در تنها جایی که میخواستم بیایم به حال خودم رها شدهام، در تعطیلات؛ البته اگر بشود به آن تعطیلات گفت اگر چه خودم چنین چیزی فکر نمیکنم، با اینکه فصلی که در آن سفر کردم میتواند چنین چیزی را تلقین کند. لازم نیست (خیلی) نگران باشم. نتوانستم به لوری ملحق شوم، به گمانم او با یک مرد زندگی میکند و آپارتمانش برای پذیرایی از من بیش از حد کوچک است. اما شاید، قطعاً، او آدمهایی را بشناسد که بتوانند به من جا بدهند. چنین کاری نباید ناممکن باشد. و بعد از خودم پرسیدم اینجا چه غلطی میکنم در حالی که در پاریس با اینکه هیچ غلطی نمیکردم راحت بودم. و در نهایت منتظر رسیدن تاریخ بازگشت به پاریسم، همان بازگشتی که مرا دوباره به وضعیت روانرنجوری خودم باز خواهد گرداند، و شاید این بار این وضعیت همیشگی باشد. برای اینکه این شهر مرا بپذیرد چه اندازه زمان لازم خواهد بود و چه اتفاقاتی باید بیافتد؛ منی که برای خواستن چیزهایی به اینجا آمدم که خودم هم نمیشناسمشان؛ منی که به اینجا نیامدم که در مقابل چیزی بدهم. موقعیت مشابهای را به خاطر میآورم: بیست سال، بیست و سه سال و یا سی سال داشتم، تفریح میکردم، همهی زندگی پیش رویام بود. گمان نمیکنم امروز دیگر چنین چیزی وجود داشته باشد. به هر حال که احساس مشابهی ندارم. آیا چیزی پیش روی من وجود دارد؟ اگر باشد هم چندان علاقهای به آن ندارم. هیچ چیزی را با دقت نگاه نمیکنم و چیزی در ذهنم نمیماند، نه چیزی مانند حافظه و نه چیزی مانند خاطره. سابقاً آروزی یک بیداری تازه را داشتم، برای اینکه دوباره متولد شوم، برای اینکه همه چیز را دوباره احساس کنم، شادیها، غمها، همه و همه چیز را. امروز گمان میکنم چنین بیداریای برای کسی مثل من بیش از اندازه بزرگ و بیش از حد خطرناک است. به نظرم این دروازهی رو به سعادت که گاهی در رویاها به ملاقاتم میآید چیزی نیست جز دروازهی مرگ.
قطعهی دو
برخلاف چیزی که میگوید، یا پیش از این میگفت، من هرگز با سیلوی زندگی نکردم. ما هرگز زندگی مشترکی نداشتیم. با این حال از مدتها پیش، شاید از چندین سال پیش، او گاهاً میگوید، و یا میگفت، از زمانی که با تو زندگی کردهام (چرا که من آن را زندگی مینامم)، از زمانی که ما با هم زندگی مشترک داشتهایم (چرا که من آن را زندگی مینامم). زندگی کردن؛ من نمیدانستم زندگی کردن چنین چیزی بود. گمان میکردم چیز دیگری است. چیزی دیگری، چیزی که فکر میکردم با گذشت زمان و یا در گذشته آن را میشناسم. اما آیا این همان چیزی است که به آن فکر میکنیم و در آن تامل میکنیم؟ دیگر به خوبی نمیدانم که آیا روزگاری میدانستم زندگی با کس دیگری یعنی چه یا نه؟ بی آنکه خودم را زیاد تحت فشار قرار دهم، میتوانم بگویم که شاید حتی دیگر نمیدانم زندگی کردن چیست. زندگی کردن به هر قیمتی. آیا این در مورد تنها زندگی کردن هم صادق است؟ به گمانم میدانم تنها زندگی کردن یعنی چه و به همین خاطر آن را هرگز تاب نیاوردهام؛ جز در دوران گذشته. اما در گذشته از خودم چنین سوالی را نمیپرسیدم. تنها زندگی نمیکردم و چنین چیزی را نمیدانستم. این را بعدها فهمیدم. اما خیلی دیر بود و پیش از آن به من هشداری نداده بودند.
قطعهی سه
از یک روز به بعد، به یاد ندارم دقیقاَ کدام روز، بیرون نرفتم. جز برای شاشیدن از تخت خود خارج نشدم. چنین چیزی مرا مجبور میکند پنجاه تا صد بار در روز از جایم بلند شوم. اگر شاشیدن نبود فقط سه یا چهار بار از جایم بلند میشوم تا برای لیوان ویسکیام به دنبال قطعههای یخ داخل یخچال بگردم. صبح مثل همه بیدار میشوم، اما در این مورد مطمئن نیستم (مطمئن نیستم که همه بیدار میشوند). بلند میشوم و یک قهوه روی تخت درست میکنم. گاهی به آسانی قهوهای که از روز قبل یا دو روز قبل مانده را دوباره گرم میکنم. بعضی اوقات این من نیستم که لاته را درست یا گرم میکنم. کسی است که اینجاست، کسی که به ملاقات من آمده این کار را میکند. این هنوز هم اتفاق میافتد. با لاته قرصهای صبح را هم میخورم. آنها را باید ظهر و شب هم مصرف کنم. اما چنین چیزی به ندرت اتفاق میافتد. صبح و شب به سختی از یکدیگر قابل تشخیصاند. اینکه گفتم صبح از خواب بلند میشوم فقط حرف است. بعضی وقتها ظهر است و گاهی هم بعد از ظهر. بعد از لاته یک لیوان ویسکی مینوشم؛ یا خودم برای خودم میریزم و یا اگر کسی کنارم باشد آن را به من میدهد. بعضی مواقع دو تا میخورم، یعنی لیوانم را از نو پر میکنم. نمیگذارم این دومی را کس دیگری انجام بدهد. از یک روزی که دقیقاً به یاد ندارم به بعد، بعد از خوردن ویسکی بلافاصله دوباره میخوابم. بخشی از بعد از ظهر را میخوابم. اغلب این زنگ تلفن است که از خواب بیدارم میکند. چنین چیزی آزارم میدهد، مهم نیست چه کسی زنگ زده باشد. بعد شاید باز هم بخوابم و شاید هم نه. هیچ قاعدهای وجود ندارد. خب، صبح بعد دوباره ماجرا شروع میشود. لاته، قرص، ویسکی، قطعههای یخ. در این حین دو، سه یا چهار بار از فرصت استفاده میکنم و میشاشم. همیشه چند قطره، به ندرت بیشتر.